دلت گاهی میگیرد
؛ چرایش را هم نمیدانی.
دفتر شعرت را باز میکنی تا چند بیتی بخوانی و دلت آرام شود....
و باز دلت آتش میگیرد و بغضت...
قسمت تو این بود و به شکرانهاش سجدهای شکر...
و ناگهان خبری دردناک آورد
ند ز رد پای تو یک مشت خاک آورد
ند هنوز باورم این بود باز میگردی برای باو
رم اما پلاک آوردند تو زنده بودی و آن ها ز مردنت گفتند پلاک یخ زدهای را ملاک آوردند از آنچه آه!
به جا بود استخوان هایت برای سرمهی چشمان تاک آوردند
به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی که از تو خاطرهای تابناک آوردند
برای کوچهی بیاسم و بینشانی ما به احترام تو یک اسم پاک آوردند
صدای زنگ درآمد دوباره میدانم ز رد پای تو یک مشت خاک آوردند
* *
شعر از ابراهیم ابوالحسنی / کتاب به وسعت درخت سیب، ص 20